قد راست کردم که او را واضح ببینم، اما دریچه را بسته و رفته بود، و پیرمرد هنوز میخندید. نقاش قلممویش را رها کرد و گفت که مسخره است. من سعی کردم به حالت اولم برگردم، اما گل نیلوفر از دستم افتاده بود و با آب رفته بود. هراسان بودم، نمیدانم چرا میلرزیدم. انگار که از خوابی طولانی پریده بودم و چیزی را به خاطر نمیآوردم. پیرمرد قوزی چشمهاش را درانده بود و موهام را در پنجهاش میفشرد. نمیدانم چه مدت به آن حالت بودم، فقط به یاد دارم که هوا تاریک شد و من به او فکر میکردم، به آن چشمهای سیاه و نافذی که خستگی و افسردگی در آن موج میزد و نشان میداد که او با همه آدمها فرق دارد، برای دریدن نگاه نمیکند. نشان میداد که او در طلب چیزی است که شاید در وجود من است. از من استمداد میکرد، به لباس، مو، چشم و همه اجزای بدن من نیاز داشت. انگار میخواست به نوجوانی، کودکی، و نوزادیاش برگردد. نیازش را به مهر مادرانهام میفهمیدم. انگار که بخواهد به بطن من برگردد، به درون من، به گرمای رحِم من؛ جایی که انسان چمبره میزند و در خون خود دایرهوار میچرخد، و این چرخه بیسرانجام زندگی در این خواسته او خلاصه میشد. با دو دست گرد و خاک را پس میزد که تصویری روشن ببیند اما هر ثانیه که میگذشت تصویر تیره میشد و او عاصیتر و ناتوانتر، در حیرت بیشتری فرو میرفت. من چه میتوانستم بکنم؟
0 نظر