من و مادربزرگ با هم زندگی میکردیم . او همیشه نگران بود، نگران چی؟ هیچوقت نمیفهمیدم، آن روزها از هر پدیدة نویی مانند مد لباس که میآمد، استقبال میکردم و با هیجان به سویش میدویدم. تا این که با همین رویاهایم راهی سرزمینهای دور شدم و مادربزرگ را تنها گذاشتم. همیشه فکر میکردم دوباره او را خواهم دید، اما فقط خبر رفتنش برای همیشه را شنیدم. بعد از گذشت سالها در سیدنی با دخترم «لیلا» زندگی میکردم. همهچیز از آن روز سرد زمستانی آغاز شد که او را ساکت و غرق در فکر گوشة اتاقش دیدم. اول هرچه از او سوال کردم که اتفاقی افتاده؟ جواب درستی نداد. تا این که خودش گفت میخواهد برود و برخلاف میل من یک روز با چمدانی پر از آینده از پیش من رفت. او به شهر «ساری» و خانة قدیمی مادربزرگ بازگشت و من ماندم و دنیایی غریب (منبع: خانه کتاب، کتیبه 4)
آدرس : تهران - محله دانشگاه تهران – خيابان ايتاليا – خيابان فلسطين – پلاك 380
تلفن : 021-88989543 , 021-88961303
پست الکترونیک :
0 نظر