نگاهی به زیرتخت انداختم. چند نامه دستنخورده، چند حرف نشنیده اینجا مانده است! هیچکس نمیداند! اگر میدانستی چقدر حرف برای گفتن دارم!... اما... دیگر سر به راه شدهام! این همان چیزی است که آنها میخواستند. سرم را پایین میاندازم. میگویم چشم و طوری اشک میریزم که کسی متوجه نشود. میدانم، آنها نه طاقت لبخند مرا داشتند و نه طاقت اشکهایم را دارند! آنها یاد گرفتهاند در هر صورت نگاهشان سرد باشد. من دیگر یک صورت بیحالت را ترجیح میدهم. لبخندی که در کار نیست... اما اشکها را پنهان میکنم... پسر سر به راهی شدهام! درست همانی که میخواستند. پدر که راضی است؛ این خودش کلی میارزد. پدر تو هم راضی است لابد. کمی هم بگذاریم دیگران رضایت را تجربه کنند... یلدا! من کجای داستان ایستادهام؟ بر سر خوابهای کودکی من چه میآید؟ داستان حاضر در قالب نامههایی به نگارش درآمده که پسر ارباب به «یلدا» ـ دختر مستخدم خانه اربابیشان ـ مینویسد و در آنها از خود، زندگی اجباریاش در شهر، و تسلیم شدن در برابر انتقادات خانواده سخن میگوید (منبع: خانه کتاب، کتیبه 4)
آدرس : تهران - محله دانشگاه تهران – خيابان ايتاليا – خيابان فلسطين – پلاك 380
تلفن : 021-88989543 , 021-88961303
پست الکترونیک :
0 نظر