«سیما» در دوران قبل از انقلاب در دانشگاه با دختری با نام «آذر» آشنا می‌شود؛ در حالی که او در فعالیت‌های انقلابی شرکت می‌کند. او پس از مدتی یک روز با ورود به دانشگاه با تجمع دانشجویان مواجه می‌شود و پس از پرس و جو درمی‌یابد که آذر کشته شده است. سیما با اطلاع یافتن از مرگ آذر و انقلابی بودن او دانشگاه را رها کرده و دچار افسردگی می‌شود. اما پس از چندی کم‌کم تعادل روانی خود را بازیافته و به تحصیل ادامه می‌دهد. پس از پایان تحصیلات، او تصمیم می‌گیرد که به اصفهان رفته و در کارخانه‌ای مشغول به کار شود و در آن‌جاست که زندگی، دریچه‌ای نو به روی وی می‌گشاید (منبع: خانه کتاب، کتیبه 4)