ژوئل ریزنقش و تحصیلکرده و "گره گورائو"ی پیر و درشتهیکل، دو دوست چندسالهاند که با یکدیگر در معادن زیادی کار کردهاند. روزی ژوئل با این تفکر که به دوست پیرش خیانت کرده بدون اطلاع وی به سوی شهر و معدن دیگری به راه میافتد. در بین راه با عدهای آشنا شده و با قایق آنها به سفر خویش ادامه میدهد. آنها پس از مدتی وارد جنگلی شده و مجبور به پیادهروی میشوند و ژوئل جوان برای سیر کردن شکم خویش مجبور میشود بلوز پشمیاش را به یکی از همسفرانش بفروشد. پس از طی مسافتی راه را به سختی و به تنهایی تا مقصد ادامه میدهد. تمام وجود ژوئل را حس انتقام پرکرده و به همین دلیل نزد کلانتر منطقه رفته و ادعا میکند آن پنج مرد قصد جان وی را داشته، پولها و لباسش را دزدیده و او را در جنگل رها کردهاند. چنین موردی در آن منطقه مجازات سنگینی را در پی دارد و تمام همسفران ژوئل به این عقوبت دچار میشوند، اما مرد جوان دچار عذاب وجدان و ترس از انتقام زندانیان شده و تمام وقت و پول خود را بیهوده به هدر میدهد، تا روزی که با کمال تعجب گرهگورائو را مقابل خود میبیند. دوست پیرش به دنبال او راه افتاده و او را مییابد ژوئل تمام آنچه را که پیش آمده بود برای مرد قویهیکل تعریف کرده و با وجود او احساس آرامش میکند. اما شبی که به تنهایی اطراف خانهی کوچکشان مشغول کار است پنج همسفر قدیم که تازه از زندان آزاد شدهاند، به قصد انتقام به سراغش میآیند، اما پیش از آن که بتوانند کاری انجام دهند گرهگورائو به کمک پسر جوان شتافته و هر پنجنفر را از پای درمیآورد. پس از آن هر دو به سوی رود میگریزند. ژوئل که تیری به پایش خورده به سختی حرکت میکند اما به علت تعقیب پلیس، درنگ را جایز نمیبیند. آنها فرار میکنند، در حالی که صدای شلیک اسلحهی پلیس را در پشت سر خود میشنوند، تا زمانی که قایقی پیدا میکنند، اما گرهگورائو دیگر یارای حرکت ندارد. اوکه بدنش غرق به خون است زنجیر طلای خود را به دوست جوانش میدهد و هماندم میمیرد. روز بعد قایقی در رود دیده شد که هیچ مسافری نداشت اما میان خونهای به جا مانده در کف آن زنجیری طلایی خودنمایی میکرد. (منبع: خانه کتاب، کتیبه 4)
0 نظر