کتاب ترجمهی دیگری است از ابله اثر داستایوفسکی که ماجرای آن بدین قرار است: پرنس مویخکین، آخرین فرزند یک خاندان بزرگ ورشکسته، پس از اقامتی طولانی در سویس برای معالجه بیماری، به میهن خود باز میگردد. بیماری او افسردگی عصبی است ولی در واقع مویخکین دچار نوعی جنون شده است که نمودار آن بیارادگی مطلق است. به علاوه بی تجربگی کامل او در زندگی اعتماد بیحدی نسبت به دیگران در وی پدید میآورد. مویخکین، در پرتو وجود روکوژین، همسفر خود، فرصت مییابد نشان دهد که برای مردی "واقعا نیک"، در تماس با واقعیت، چه ممکن است پیش آید، روگوژین، این جوان گرم و روباز و با اراده، به سابقه هم حسی باطنی و نیاز به ابراز کنونات قلبی، در راه سفر سفرهی دل خود را پیش مویخکین، که از نظر روحی نقطهی مقابل اوست، میگشاید. روگوژین، برای او عشق قهاری را که نسبت به ناستازیا فلیپودنا احساس میکند باز میگوید. این زن زیبا، که از نظر حسن شهرت وصفی مبهم دارد، به انگیزه وظیفهشناسی، نه به اکراه، معشوقه ولی نعمت خود میشود تا از این راه حقشناسی خود را به او نشان دهد. وی، که طبعا مهربان و بزرگوار است، نسبت به مردان و به طور کلی نسبت به همهی کسانی که سرنوشت با آنان بیشتر یار بوده و به نظر میآید که برای ساختن او به همین مزیت مینازد نفرتی در جهان نهفته دارد. این دو تازه دوست، چون به سن پترزبورگ میرسند، از یکدیگر جدا میشوند و پرنس ژنرال اپانچین، یکی از خویشاوندانش، میرود به این امید که برای زندگی فعالی که میخواهد آغاز پشتیبانی باشد. (منبع: خانه کتاب، کتیبه 4)
0 نظر