زندهام که روایت کنم، آخرین اثر "گارسیا مارکز" اگر چه جنبه زندگینامهای دارد؛ اما باید رمان قلمداد شود. زمان ماجرا، از بیست و سه سالگی تا بیست و هفت سالگی نویسنده است: هنگامی که نخستین رمانش "طوفان برگ" را به پایان میرساند. کتاب با سفری سرنوشتساز آغاز میشود که آتیه گارسیا مارکز جوان، دانشجوی سرگشته و گریزان از تحصیل را رقم میزند ـ او همراه مادرش راهی آرکاتاکا میشود تا خانه آبا و اجدادیشان را بفروشد ـ و بامسافرت مارکز به اروپا، که قرار بود فقط دو هفته باشد و بیش از چهار سال به طول انجامید، پایان میگیرد. از ورای رویدادهای این ایام، راوی با گذر دایمی به گذشته و آینده به گونهای همه جانبه، شکلگیری شخصیت ادبی و انسانیاش را توامان شرح میدهد. از نظر او، کیستی نویسنده در وقایعی که از سرگذرانده، مشکلاتی که با آنها دست و پنجه نرم کرده، رنجها و اندوههایی که جان و روانش را به تلخی آکندهاند، کامیابیهایی که قلبش را از شادی انباشته و لبخند بر لبهایش نشاندهاند، خلاصه نمیشود. بلکه ریشههایی به مراتب عمیقتر و پیشینهای بس دیرینتر دارد که به خاطرات جمعی خاندانش که زبان به زبان نقل میشوند و به فرد میرسند و زندگانی اجدادش هم برمیگردد. به همین خاطر، مارکز، ماجراهای فراوانی از زندگی پدربزرگش (یکی از پرسوناژهای اصلی صد سال تنهایی)، قضیه عشق و ازدواج پر دردسر والدینش (که الهامبخش او برای نگارش عشق در سالهای وبا بود) و بسیاری اتفاقات جالب و هیجانانگیز، سوزناک، منقلب کننده و هولناک را شرح میدهد که برای خویشاوندان و اطرافیان و آشنایانش رخ دادهاند و هر یک به نوعی در شکل بخشیدن به ذهنیت و جهانبینیاش نقش داشتهاند و دستمایه اولیه خلق آثارش شدهاند. مارکز از رویدادهای اجتماعی و سیاسی کلمبیا هم غافل نمیشود و به موازات توصیف زندگانی شخصیاش از مهمترین وقایع کشور در این دوره نیز یاد میکند که منجر به دگرگونیهای بنیادین شدند؛ فجایعی دلخراش به بار آوردند، موقعیتهای مضحک آفریدند و در پارهای مواقع پیامدهایی موحش و هولناک داشتند. این همه به دنیای داستانی مارکز پرتوی روشنی میافکند و امکان ره یافتی نوین به جهان خیالی یکی از بزرگترین داستان نویسان معاصر را فراهم میسازد (منبع: خانه کتاب، کتیبه 4)
0 نظر