در طول همین چند ساعتی که از بیمارستان برگشته بود، این سومینبار بود که کتاب آن زن را باز میکرد و یادداشت کوتاه صفحهی اول کتاب را میخواند. صاحب کتاب با جوهر و به خطی ریز به آلمانی نوشته بود: «خدای من، زندگی جهنم است.» قبل و بعدش هیچ نبود. ایکس دقایقی به آن صفحه زل زد و کوشید تحتتأثیر آن قرار نگیرد، هرچند کار آسانی نبود. بعد با شور و شوقی که هفتهها میشد به سراغش نیامده بود، نهماندهی مدادی را برداشت و زیر آن یادداشت به انگلیسی نوشت: «ای پدران و ای آموزگاران، با خود میاندیشم که بهراستی جهنم چیست؟ به باور من، جهنم چیزی نیست جز رنج انسانی که از عشقورزیدن عاجز است.»
0 نظر