دروغ سوم، سهگانهی دوقلوها؛ کتاب سوم نوشتهی آگوتا کریستوف داستانی خواندنی است که به تبعات ناشی از جنگ جهانی دوم میپردازد و از دو برادر میگوید که مسیرهای متفاوتی را برای زندگیشان انتخاب میکنند. کتاب دروغ سوم، سهگانهی دوقلوها؛ کتاب سوم را با ترجمهی روان اصغر نوری بخوانید. دربارهی کتاب دروغ سوم، سهگانهی دوقلوها؛ کتاب سوم آگوتا کریستوف در کتاب دروغ سوم ادامه زندگی لوکاس و کلاوس را پی میگیرد. کلاوس و لوکاس دو برادر هستند که در دوران جنگ روزهای سختی را میگذرانند. بعد از تحمل سختیهای بسیاری که در جنگ برای هرکسی پیش میآید، نزد مادربزرگشان برمیگردند. همزمان به سن نوجوانی هم پا گذاشتهاند و حالا باید برای ادامهی زندگی و مسیرشان انتخاب کنند. آنها در کش و قوس اوضاع کشور و جنگ از یکدیرگ جدا میشوند و هر یک به راه خود میرود.... در کتاب دروغ سوم لوکاس از تبعید برمیگردد و درصدد است تا برادر دوقلوی خود را پیدا کند. کلاوس زندگی جدیدی را شروع کرده و یک نویسنده است. او برای نوشتن از وقایع زندگی خودش الهام میگیرد. کریستوف در این اثر اوج نویسندگی خود را به کار میگیرد و دروغ سوم پیچیدهترین کتاب این سهگانه است. زیرا جلد اول از زبان کودکان نقل میشود، جلد دوم دانای کل راوی کتاب است اما در این جلد گذشته و حال و تخیلات شخصیتها به تصویر کشیده می شوند. کریستوف پس از انتشار این سهگانه در سال ۱۹۹۲ برنده جایزه انتر شد. بخشی از کتاب دروغ سوم، سهگانهی دوقلوها؛ کتاب سوم من در شهر کوچک کودکیام توی زندان هستم. یک زندان واقعی نیست، یک سلول است توی ساختمان پلیس، ساختمانی که خانهای است مثل خانههای دیگر شهر، خانهای با یک طبقه. سلول من شاید زمانی محل شستن لباس بوده است، در و پنجرهاش به حیاط باز میشوند. میلههایی از داخل به پنجره اضافه شدهاند که لمس شیشه و شکستن آن را غیرممکن میکنند. توالت، یک گوشه، پشت پردهای پنهان است. چسبیده به یکی از دیوارها، یک میز هست و چهار صندلی که به زمین پرچ شدهاند، چسبیده به دیوارِ روبهرویی چهار تخت هست که میشود خواباندشان. سه تا از تختها خوابیدهاند. من در سلولم تنها هستم. مجرم کمی توی شهر هست و تا یکی پیدا میشود، فوراً میفرستندش شهر مجاور، به مرکز اداری ناحیه، در بیست کیلومتری اینجا. من یک مجرم نیستم. اگر اینجا هستم، فقط از اینروست که مدارکم درست نیستند، ویزای اقامتم دیگر اعتبار ندارد. بدهی هم بالا آوردهام. صبحها، نگهبانم برایم صبحانه میآورد، شیر، قهوه و نان. کمی قهوه میخورم و میروم دوش میگیرم. نگهبان صبحانهام را تمام میکند و سلولم را تمیز میکند. در باز میماند، اگر دلم بخواهد میتوانم بروم به حیاط. حیاطی است محصور بین دیوارهای بلندِ پوشیده از پیچک و تاکهای وحشی. پشت یکی از این دیوارها، طرف چپ سلولم وقتی بیرون میروی، حیاط سرپوشیدهٔ یک مدرسه هست. صدای بچهها را میشنوم که موقع زنگ تفریح میخندند، بازی میکنند، داد میزنند. یادم میآید بچه که بودم، مدرسه همینجا بود، گرچه من هیچوقت آنجا نرفتهام، اما آنوقتها زندان جای دیگری بود، این هم یادم میآید چون یکبار آنجا رفتهام. یک ساعت در روز، و یک ساعت در شب، توی حیاط راه میروم. این عادت را از بچگی دارم، از پنجسالگیام، همان سالی که مجبور شدم راهرفتن را دوباره یاد بگیرم. این کار نگهبانم را عذاب میدهد، چون موقع راهرفتن حرف نمیزنم و هیچ سؤالی را نمیشنوم. چشمها دوخته به زمین و دستها گرهخورده در پشت، راه میروم، بین دیوارها میگردم. زمین سنگفرش است، اما در شکاف بین سنگها علف میروید. حیاط تقریباً مربع است. پانزده قدم طول، سیزده قدم عرض. با فرض اینکه قدمهای یکمتری بردارم، مساحت حیاط صد و نود و پنج متر مربع میشود. اما مسلماً قدمهای من کوتاهترند. وسط حیاط، میز گردی هست با دو صندلی باغ، و چسبیده به دیوار ته حیاط، یک نیمکت چوبی
0 نظر